بگم برات یه قصه
قصه ی پرحکایت
از مرد عاشقی که
بود خیلی با شهامت
رهبر و راهنما بود
از بدیها جدا بود
تو خوشی و تو سختی
همیشه با خدا بود
مردم تو سختی بودن
از دست نابکاری
نامه دادن برا اون
بیاد برای یاری
وقتی که وقت جنگ شد
مردم عهدو شکوندن
اونو تنها گذاشتن
رو حرفشون نموندن
این مرد با خدامون
هفتاد و دو رفیق داشت
تو دشت بی شقایق
شقایقاشو میکاشت
دشمنای بی ایمون
نقشهی شومی داشتن
این بندههای خوب رو
تو تشنگی گذاشتن
رنگی شده تن دشت
از سرخی شقایق
یه باغ لاله رویید
از خون مرد عاشق